نقدی بر نخستین نمایش جشنواره بیست و نهم
«ساعت گرگ و میش»؛ زیستن به قیمت نیستی دیگران
عبدالرضا حجازی پس از تماشای نمایش «ساعت گرگ و میش» یادداشتی بر این نمایش نوشت.
عبدالرضا حجازی، نمایشِ «ساعت گرگ و میش»، پیش از هر چیز، دستنوشتهای است بیانگر و متنی است واجد کیفیتهای ارزشمند. رضا امیرصالحی رخدادی را دستمایهی بیانِ جهاننگریاش قرار داده که شاملِ امکانِ شمول است! اگر به حق پرسیده شود: عبارتِ پیشین را در مواجهه با فلسفیدن باید به کار برد، پاسخ آن است که اندیشهی امیرصالحی در متنِ این نمایش، فلسفهسان ظاهر میشود. نامِ نمایش بسیار درست و شایسته گزینش شده و رابطهای تنگاتنگ با درونمایه و پوستهی اثر دارد، بدان خاطر که وجه خاکستریِ رخدادها به نیکویی تصویرگری شده و نویسندهاش از سیاه و سفید دیدنِ صِرف یا نگرهی صفر یا سَدی پرهیز کرده است. بینشی که بایسته و شایستهی جامعهی امروزینِ زادبومِ کهن و جوان سالِ ایران میتواند بود.
امیرصالحی طرح بدیع و دور از ذهنی خلق نکرده، بلکه کوشش نموده با ارائهی تصویری آشنا، اما با ارزیابیِ دوبارهی رخدادها و چه بسا ارزشها، خلعتِ کهنهای را بهواسطهی بزّازی نو، بر قامت مخاطبان بپوشاند. عادتِ دیرینهی جامعهی ارزشمدار و در عینِ تجدّدگرایی، اسیر در بینشی سیاه و سپیدپندار، بهواسطهی رخدادهایی که بر روی صحنه جان میگیرند و مخاطب را بهواسطهی پژواکشان در تردیدی ژرف میافکنند؛ تردیدی که هرگز اندیشهی مخاطب را مجالِ پنداشتنِ نیک بودنِ مطلقِ کسی و شَرّ بودنِ مطلق دیگری را نمیدهد، از نیکوییهای بسیار بارز و بایستهی اثری است که امیرصالحی آفریده.
در متنِ رخدادها، گویی جملگیِ شخصیتها در گمانی گُنگ دست و پا میزنند: گناه تعریفاش گُم شده! نجابت تعریفاش گُم شده! حتی عُرفِ مردانگی، شایستگی و اخلاق در پایبندی به خانواده، دوستی، همسایگی و هر چیزی که هویتِ ایرانی بدان واسطه تعریف میشود، در بیکرانهی هستی گُم شده و پرسوناژها در باتلاقِ بیهویتی دست و پا میزنند! غمِ نان، فقدانِ ماهیتِ عشق –چه به همسر و شوهر، و چه عشق به همنوع و انسانیت– چنان به ورطهای مِهآلوده در افتاده که شخصیتهای روی صحنهی نمایش: نه خود را نسبت به این مفاهیمِ انسانی مییابند و نه توانِ یافتنِ این گمشدهی ارزشمند در نهاد ایشان باقی مانده است. مخاطب جامعهای نمونهوار را مینگرد که اجتماع پیرامون را به ذهن متبادر میکند.
اگرچه گفتوگوها با بهرهگیری از زبان روزمرّهی تودهی مردم ساخته شده، با این همه در گونهی خویش، نوعی فلسفیدن در ژرفای جاناش به اندیشه هبه میکند. پیرمردی از پیِ عُمری زیستن با همسرِ کنون بیمار شدهاش در مقام پرسشگری بر میآید که: «پس زیستن من چه تعریفی دارد؟ چه کردهام؟ به چه سوی رهسپارم؟» اما بهخاطر ناآگاهی و تربیت نشدنِ ذهنِ فسیل شدهاش، تنها نگاهی سیاه و سپیدوار دارد و میاندیشد: «حال که خود نتوانستم از زندگی بهره گیرم، دیگران نیز باید از هستی ساقط شوند!» دردا که مخاطب رفته رفته میفهمد تنها او نیست که چنین بینشی دارد، بلکه فرد فردِ جامعهی نمایش، جز زنی که اساساً بهخاطر ترسش به چنین نگرگاهی نزدیک نمیشود، همگی در همین بیماریِ سیاه و سپید نگریشان دست و پا میزنند! گمشده و درمانده و لاقید، تنها نفس میکشند تا لحظهلحظه به نیستی بپیوندند! و مفهوم مرگ که از ابتدای نمایش مطرح میشود، همهی لذّتهای شهوانی، ارزشهای انسانی، عُرف و اخلاقِ اجتماعی را زیرِ سلطهی هراسِ ماهیتِ خویش قرار میدهد.
سه نسل در نمایش امیرصالحی به تصویر کشیده شده که یکی از پیِ دیگری، تنها میراثدارِ بینشی فرسوده، تلقّیِ از بیخ و بُن اشتباه و مهمتر از همه در تاریخِ انسانیت و هستیِشان گمگشته به نظر میرسند و با این همه به زیستن اصرار میورزند، حتی اگر زیستنشان به قیمتِ گزافِ حذف و نیستیِ «آن دیگری» منجر شود!
باری! اثری که امیرصالحی آفریده واجد درونمایهای ژرفانگر است، اما در اجرا و پرداخت متوسط ظاهر شده! پرسشی که در پایان نمایش از پیِ همهی رخدادها شکل میگیرد –و افسوس که کوبندهتر مطرح نشد -میتواند جانمایهی اثر باشد! اینکه هر مخاطب پس از زیستنِ جامعهی نمایشِ «گرگ و میش» چه پاسخی به خویشتن در مواجهه با واپسین رخداد میدهد، بستگی به نگاهِ قوام یافتهی او دارد که خاکسترینگر باشد یا بینشی سیاه و سپید پندار را پی میجوید!؟ بیگمان بایستهتر آن است که به جهاننگری خویش رجوع کند تا اندیشهاش را در واکنش به پرسش پایانی تسلّی دهد و خویشتن را راضی و آرام سازد:
نمایش فریاد میکشد: «بنگر هم میهن! این است جامعهی تو!»